با دریغی سنگین
شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را
قصه حادثهی برج و کبوتر را
یک بار دیگر می خوانم
ای پرندهی مهاجر ای مسافر
ای مسافر من، ای رفته به معراج
تو به اندازهی قدرت پریدن
تو به اندازهی دل بریدن از خاک
عزیزی
زیر این گنبد نیلی، زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور، یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق، کبوتری تا برج کهنه پر گشود
خسته و گمشده
از اون ور صحرا میاومد
باد پراشو میشکست بارون بهش سیلی می زد
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شکستگی شد
اما این حادثه ی برج و کبوتر
قصه ی فاجعهی دلبستگی شد
آخر این قصه رو تو می دونی تو میدونستی
من نمی تونم برم تو می تونی تو میتونستی
باد و بارون که تموم شد، اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو توی چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرندهی من ای مسافر من
من همون پوسیدهی تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من
اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی تو می دونستی
نمیتونم بپرم تو میتونی تو میتونستی
اردلان سرفراز