مسخ شدم از صبح, دانشگاه هم نرفتم. اومدم اینجا از خوابی که دیشب دیدم و اینسپشن و اینچیزا بگم, دیدم فایده نداره. حالیتون نمیشه
یاد اولین باری که اومده بود خونمون افتادم. وضع بهشدت مسخرهای بود, یعنی هیچ چیز مثل تو فیلما و چیزایی که تو وبلاگا مینوسن و اینا پیش نمیرفت، در حالی که تصویر ذهنی جفتمون قبلش یه چیز ایدهالی بود از قضیه. هردومون منتظر بودیم اون یکی یه کولبازیای چیزی دربیاره، ولی رسما هیچکدوم هیچکار جالبی بلد نبودیم. هرچند از وضع موجود هم حوصلمون سر نمیرفت, مثل خودم بود تیریپش. مساله این بود که رسما مونده بودیم چی کار باید بکنیم الان, قشنگ یه مدت زیادی سکوت کامل به فضا حکمفرما شده بود. حاضر بودم هر اتفاق گندی تو اون لحظات بیفته تا بلکه از اون برزخ وحشتناک خلاص بشم یجوری. یهو گفت بیا یه کاری کنیم, یه کاری که مطمئن باشیم الان, تو این لحظهی خاص هیشکی تو دنیا نمیکنه. بعد شروع کرد ادا دراوردن. احمقانهترین صحنههایی بود که میدیدم. فکر کن یه آدم با اعتمادبهنفس داغون بخواد ادای آدمای جالب رو در بیاره اونم به مصنوعیترین شکل موجود. صورتش بدجوری سرخ شده بود, بغض هم کرده بود فکرکنم. وضعیت ترحمانگیزی بود جدا, میخواستم بغلش کنم و بزنم زیر گریه.
درست یادم نیست بعدش چی شد، ولی چیزی که یادمه اینه که هنوز که هنوزه به روش نیاوردم از کدوم فیلم تابلویی کش رفته بود ایده رو.